داستان کوتاه
روزي کشاورزي متوجه شد ساعت طلاي ميراث خانوادگي اش را در انبار علوفه گم کرده
بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهي کودک که بيرون انبار مشغول بازي بودند
کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد.
به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند
و تمام کپه هاي علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد.
همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکي نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتي ديگر به او بدهد.
کشاورز نگاهي به او انداخت و با خود انديشيد: چراکه نه؟ کودک مصممي به نظر ميرسيد.
پس کودک به تنهايي درون انبار رفت و پس از مدتي به همراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز شادمان و متحير ازو پرسيد چگونه موفق شدي درحالي که بقيه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زيادي نکردم، روي زمين نشستم
و در سکوت کامل گوش دادم تا صداي تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم…
ذهن وقتي در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله ، کار ميکند. هرروز اجازه دهيد
ذهن شما اندکي آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگي خود را آنگونه که مي خواهيد سروسامان دهید