یک دنیا آرامش
دیروز به پدرم زنگ زدم , هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم.
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم
گفت:"بنده نوازی کردی زنگ زدی".
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.
دیشب خواهرم به خانهام آمده بود ,شب ماند, صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداختهاست .
گاز را شستهاست , قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیدهاست و ….
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود…
و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد…
امروز عصر با مادرم حرف میزدم ,
برایش عکس بستنی فرستادم .مادرم عاشق بستنیست گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم .
برایم نوشت:"من همیشه به یادتم…چه با بستنی…چه بی بستنی".
و من
نشستهام و به کلمهی “خانواده” فکر میکنم ،
که در کنارِ تمامِ نارفاقتیها،
پلیدیها و
دوروییهای آدمها و روزگار،
تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است.